بچههای خواهرشوهرم شبا سر دیدن فیلم یوسف با مامان و باباشون دعوا میکنن!
بابا چی میخواید از جون این پیغمبر!؟
زلیخا دست از سرش برداشت، شماها دست برنمیدارید؟؟
بچههای خواهرشوهرم شبا سر دیدن فیلم یوسف با مامان و باباشون دعوا میکنن!
بابا چی میخواید از جون این پیغمبر!؟
زلیخا دست از سرش برداشت، شماها دست برنمیدارید؟؟
این خونه، نسبت به خونه قبلی، شکرخدا هفت هشت تا سروگردن بالاتره.
از جمله این ویژگیها، باغچهی کوچیک و گلخونه ایِ حیاط پشتیه. دوسه تا درختچهی کوچولو هم داخلش کاشتن. تو این یکی دوهفتهای که اومدیم، انقدر کار داشتم که فرصت نکردم درست و حسابی سر بزنم بهش. یکی دو روزه که کشفش کردم، سروته مونو بزنی حیاط پشتی پیدامون میکنی:)
خیلی دنج و دوست داشتنی و باصفاست، گرچه خیلی کوچیک و جمع و جوره :)
قصد کردم اگه خدا بخاد بذرِ سبزی بگیرم و خودمون رو در مصرفِ سبزی به خودکفایی برسونم.
پ.ن: این گلدونِ کوچولو رو زیر درختا پیدا کردم. دودل بودم که بیارمش تو ساختمون یا نه، از یه طرف میگفتم لابد مال مستاجر قبلیه و اینجا سرما میخوره، از یه طرف میگفتم شاید مال صاحبخونه است، اگه بیارمش تو فکر میکنه گلدون رو کف رفتم!
تا اینکه آبجی مریم اومد و گلدونه رو دید و طیِ یه حرکتِ تاکتیکی و گازانبری آوردش تو اتاق، گلدونش رو شست، رو ریشههای لختش خاک ریخت، جاش رو رو اپن باز کرد و گفت: این بچه گناه داره، بیرون هوا سرده سرما میخوره :|
از عجایبِ آبجی مریم اینه که حیوونا و گلها رو مثل بچهی خودش میپنداره و مثل یه انسانِ ذی شعور باهاشون برخورد میکنه :| بچگیامون یادمه همیشه خروسشو میگرفت و روسری سرش میکرد!! الان هم در آستانهی سی و چند سالگی همون فرمون داره میره جلو...
اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونهی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.
وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم.
ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که ارادهی من بالاتر از ارادهی همهی عالمه.
به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم... یعنی خدا رو با شکستنِ ارادههای آدمیان شناختم.
و هممون این مدت فسخ العزائمِ خدا رو دیدیم. چقدر برنامهها چیده بودیم که بهم ریخت به سادگیِ چند نانومتر!!!
سکانس یک :
مهران مدیری به پسره میگه شغل شما چیه؟
میگه خانه دار :)))))
(خندهی حضار)
- نه واقعا! بیکارید؟
-آره :)))
- درس خوندید؟
-کارشناسی عمران میخوندم ولش کردم :)))))
-چرا؟
-نمیدونم :)))) (یعنی طرف نمیدونه چرا درس خوندن رو ول کرده :|)
(باز خندهی حضار)
- نمیدونی چرا؟؟ خب الان چیکار میکنی؟
- هیچی . با رفقا دور همیم :))))))) (در حالی که داره چهارپنج تا جوونِ علافِ الکی خوشِ خندان رو با دست نشون میده و احتمالا داره به بی عاری خودش میخنده)
سکانس دو:
مهران مدیری به علی انصاریان میگه: اگه یه پول هنگفتی پیداکنی، میگردی دنبال صاحبش؟
- نه :)))))))
(خنده و تشویقِ شدیدِ حضار)
- جدی نمیگردی؟
- نهههههه. کی تو این جمع هست که وقتی پول هنگفت پیدا کرد بگرده دنبال صاحبش؟؟
(باز خندهی حضار در حد پاره شدنِ شکم به انضمام تشویق در حد دریدنِ دست!)
سکانس سه:
مدیری به شقایق فراهانی میگه: تا حالا زیرآب کسی رو زدی؟
- آره :) (با خندهی بسیار ملیح در حالی که داره به کارش افتخار میکنه)
(خنده و تشویقِ حضار)
چی قراره به سرِ نسلِ آینده بیاد؟
بچههای ما قراره به چه چیزایی افتخار کنند؟ قراره از کیا و چه چیزایی رو الگو بگیرند؟
به قول بچهها گفتنی: به کجا داریم میریم؟؟؟؟
فاطی آدمِ علیه السلامینبود!
همه نوع رقصی هم بلد بود، اونم با مهارت
ولی آدم با منطقی بود، از همینش خیلی خوشم میومد
همیشه یه حرف جالبی میزد، میگفت تصورکن آهنگ رو از روی رقصِ یه آدم حذف کنیم، چه اتفاقی میفته؟ (بعد درحالیکه قیافش رو چندش طور میکرد ادامه میداد:) میشه صحنهی یه نفر که عین دیوونهها پریده به خودش و داره دست و پاشو تکون میده، یه عده هم عین اسکلا دورش حلقه زدن و زل زدن بهش!
میگفت واسه همین عبث بودن و خل و چل بنظر اومدنش، من تو هیچکدوم از عروسیا نمیرقصم.
پن۱: هیچوقت نتونستم بفهمم چطور تماشای رقاصیِ یه نفر، میتونه امید به زندگی رو در فردِ بیننده تزریق کنه! یعنی هیچ راه دیگهای وجود نداره که حال مردم رو خوب کنه؟!
شایدم واقعا یه چیز دیگه ییمونه و تزریق امید بهونه ست!
پن۲: من فقط یه جا از دیدن رقص خندم میگیره و دلم شاد میشه، اونم وقتی یه مذدِ پنجاه شصت سالهی سیبیلوی شکم گنده، دستهاش رو از عرض شانه باز کنه و در قسمت مچ، به صورت دورانی بچرخونه، خدایی صحنه خیلی خنده داره، اگه یه ذوزی خواستید برقصید فقط اینجوری برقصید :))
یعنی وسط این "کرونابازی"ها و "قرنطینه"ها و "مرگهای جانسوزِ هموطنان" و "روز پدری که سوخت"، و "پدری که در اومد سر دندون درآوردن بچه"، و کلا تمامِ مزیدِ بر علتهای این یکی دوهفته، تنها خبری که میتونست دلمون رو شاد کنه، خبرِ خاله شدنمون بود :) اونم برای سومین بار :)
و تاریخ بنگارد که امروز، شنبه، هفدهم اسپندِ یکهزار و سیصد و نود و هشت، فاطمه زهرا خانومِ خاله پا به جهان گشود. یه نی نیِ گوگوجوی کوکولوی بگوری (اینا کلماتی هستن برای زمانی که زبان از توصیف قاصره!)
خدایا شکرت بخاطر همهی نعمتهای بزرگت، شکرت برای نعمتهایی که هیچ جور نمیشه شکرشونو به جا آورد:)
پن۱: میلاد بابای مهربونمون مبارک،انشالله به حق مبارکیِ قدمِ این مولود سریعتر سلامتی به همهی خونهها برگرده...
پن۲: تبریکِ اول به محیا جونم که آبجیش اومده، تبریک دوم به آبجی زهرا که دوباره مامان شده، تبریک سوم هم به خودم :)
پن۳: مظلومتر از بچهای که چهارتا دندون آسیا داره باهم درمیاره، مادرشه، اونم تو ایامِ "درخانه بمانیم!"
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیرهی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!
بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ جنسِ کروناست!
میگه عه! دستکشای من تمیزه! از اون موقعی که از خونه اومدم بیرون، فقط مالیدم به فرمون ماشین!
من: :|
مامان: :/
ویروسِ گرامی: :))))
وزیر بهداشت: :(((((
یعنی مامانِ من با این نحوهی رعایتِ بهداشت فردیش، فصلِ جدیدی رو در بابِ مبارزه با کرونا بازکرده!
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم...
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مثل همین کرونا، که از بس شستن دستامونو بهم یادآوری کردیم، پوستمون کاملا رفته و به استخون رسیده!
پسرم
کرونا بیماری نیست، بلکه آینه ایه که داره عجز ما رو به ما نشون میده، ناتوانیِ بشرِ همیشه مدعی، در مقابل یه موجود درحد نانو! موجودی که کشور مقتدری مثل چین، با اون همه اهنّ و تلپ رو به زانو در میاره.
درواقع این پروردگاره که داره قدرتش رو به رخ ما میکشه، که اگه اراده کنه، به لحظه ای، میتونه بساطِ بشرِ دوپا رو از رو زمین برداره و جاش از ما بهترون رو بیاره، یا کلمح البصر، قیامت رو به پا کنه و احدی هم نتونه جیک بزنه!
و همچنین این تویی که عجز من و پدرت رو بهمون اثبات میکنی...
مخصوصا شبا، که از شدتِ خستگیِ ناشی از اسباب کشی، با چشمامون التماست میکنیم که بخوابی و تو، تشک رختخواب رو با تشکِ کشتی اشتباه میگیری و یک ساعتِ تمام، فتیله پیچمون میکنی...
راستی از اون خونه اسباب کشی کردیم... بعد از چهار سالِ تمام، ازون خونهی پرپشهی بدقواره گریختیم، درحالیکه تا آخر عمر، به این فکر میکنم که چرا خدا، تو کلهی معمار این خونه، جای مغز، فندق کار گذاشته بود!
پسرکم!
اگه من از کرونا مردم، بدون که مادرت یه ابر قهرمان بود که تا آخرین لحظه هم ماسک نزد، و علت مرگش هم این بود که به این سوسول بازیا اعتقادی نداشت!
پسرگلم... عشق مامان... کشتی گیرِ بابا!
تولد دوسالگیت مبارک
والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم
صد حیف!
لعنت به تو کرونا!
وضعیت شهرمون خیلی خوب نیست و بخاطر همین خانوادگی دچار وسواس شدیم.
مامان که قبل از کرونا هم وسواس داشت، الان دیگه کن فیکون شده!
منم انقد دستامو با مایع شستم که اثر انگشتمو از دست داده م! گوشیم دیگه لمس انگشتامو نمیشناسه! هروقت کسی زنگ میزنه باید پنج شش تا فحش کلهی پدر بهش بدم تا تماس رو وصل کنه!
حضرت آقا هم که یه مایع خریده برا محل کارش، ازبس دستاشو شسته، رنگ دستش سه چهار درجه روشن تر شده! الان قشنگ میتونه خودشو جای مامان بزی جا بزنه بره شنگول و منگول رو بخوره!
علی هم بچم همش درحال تعجبه! میگه آخه این کرونا چیه که اینا انقد دستای منو میشورن؟!
پ.ن۱: یه مایع دستشویی خریدیم، بوی ادکلنای قدیمیرو میده، وقتی دستاتو میشوری، فک میکنی الان سال هفتاد و پنجه، رفتی عروسی، نشستی تو تالار داری خیار میلمبونی، پنج شش نفرم اون وسط از شدت رقص به خودزنی افتادن، شماعی زاده هم دلش بشدت هوس رطب کرده! یه همچین دل مشنگی داربم این روزا!
تعداد صفحات : 2