ایکاش آخر داستانهای زندگی هم مثل فیلمای ایرانی میشد، ایکاش همه چی به خیر و خوشی میگذشت...
زن و شوهر قهر کردهی فیلم باهم آشتی میکردن، اون پسره عاشقِ کم عقل، به عشقش میرسید، شاکی پرونده میرفت رضایت میداد، بیمار مرگ مغزیِ داستان به هوش میومد و وسط آی سی یو بندری میرقصید! دزد ناقلا و بدجنس، به دست آقاپلیسه که شبا بیداره دستگیر میشد و به سزای کار بدش میرسید... ما هم یه عمه خانم پولدار پیدا میکردیم که وصیت کرده بود همهی ارثش به برادرزاده اش برسه!
ایکاش همیشه، همهی شاهنامهها آخرشون خوش بود! اینجوری یه نفس راحت میکشیدیم و میگفتیم گور بابای دنیا...