داشتم توی آرشیو وبلاگم پرسه میزدم، ناگهان چشمم افتاد به این مطلب که برای روز قدسپنج سال پیش نوشته بودم.
شاید برای شما هم خوندن این مطلب خالی از لطف نباشه
اون موقعها ننه خدابیامرزم زنده بود. بعد از مطالعه پست لطفا صلواتی راهی قبور اموات،خصوصا ننهی عزیز ما بفرمایید.
جمعه بود و ما طبق معمول خودمان را دعوت کرده بودیم خانهی ننه. ساعاتی بعد افطار بود ، آنهایی که هرشب پایهی جلسه قرائت بودند رفته بودند و ما تنبلان شیرازی نشسته بودیم کنار ننه.
این ننهی مادری ما حکایت باحالی دارد. مادر 9 فرزند است که 6 تایشان مرده اند و یکیشان زنده شده است (بدین معنی که شهید شده) و اکنون دوتا فرزند برایش مانده است. مادر ما و خاله مان. شوهرش را هم سال 67 از دست داده اما همچنان بعد از سالها و بعد از داغهای مکرر، صبور است با دلی زنده و جوان.
پای خاطراتش که مینشینی، نمیخواهی از جا بلند شوی، حتی اگر دفعهی صدم باشد که خاطره را تکرار میکند. از خوابی که قبل از تولد دایی شهیدمان دیده، تا یاد کودکیهایش که از فرط احساس خوشبختی دستهایش را بال میکرده و فقط در مزرعهی پدرش میدویده و پدر که میگفته نگار مرد خانهی من است! (اسم ننه ما نگار است)
و مثل همیشه ننه شروع کرد به تعریف کردن از خوابی که تازگیها برای فرزند شهیدش دیده است. محمدتقی کوچکترین فرزند ننه که هروقت به خوابش میآید به شکل بچه است.
حرف پشت حرف پیش آمد و ننه رسید به اینجا که:
نزدیکیهای انقلاب بود. آن موقعها ماه رمضان افتاده بود وسط تابستان. مردم مدام تظاهرات میکردند،
یادم میآید یک بار وسط تابستان با دهان روزه با پای برهنه از کمال الملک تا دارالسلام را پیاده رفتیم!!!(ناگفته نماند مسافت کمال الملک تا دارالسلام را با موتور برویم شاید نیم ساعتی طول میکشد!!! به جان خودم این یک جمله دقیقا مثل همینجا توی ذهنمهایلایت شد! یک همچین ذهن باکلاسی دارم من!)
چشمهای همه مان گرد شد!!!!
کلید واژهها را یک بار دیگر این بار نه پیش خودم که با صدای بلند مرور کردم:
وسط تابستان
ماه رمضان
با دهان روزه
روی آسفالت داغ خیابان
با پای برهنه
مسافت کمال الملک تا دارالسلام!!!!
مخم سوت کشید! تازه ننه خیلی با طمانینه میگفت: کف پاهایمان تاول زده بود! نمیتوانستیم هردوپایمان را باهم بگذاریم روی زمین! هی ورجه ورجه میکردیم! (ورجه ورجه کردن اصطلاحیست معادل Jumping یا همان (این پا آن پا) یا (بپر بپر)! شرمنده واژه بهتری به ذهن قندنرسیده ام نرسید!
میخواستم بگویم ننه!!!! آخه با این کلیدواژهها تازه میگویی کف پایمان تاول زده بود؟؟ ما اگر بودیم که پاهایمان میچسبید کف آسفالتها و مجبور بودیم این پاهای جزغاله شده را بزنیم زیر بغلمان و در ادامهی مسیر با قیر کف خیابان یکی شویم!
آبجی زهرا با صدای بلند (به دلیل سنگین بودن گوشهای ننه) گفت: ننه! خب چه کاری بود؟ کفش پا میکردید!
حرفش منطقی بود؛ ولی جواب زنداداش منطقی تر بود که گفت: این کارها را کردند که انقلاب پیروز شد. اگر از جان مایه نمیگذاشتند که انقلاب نمیکردند!
کلاه نداشتهی خودم را قاضی کردم، اینها برای انقلاب از خونشان گذشتند، با دهان روزه روی آسفالت داغ خیابان تظاهرات کردند، ننه حتی کوچکترین فرزندش، دلبندش محمدتقی را دودستی تقدیم خدا کرد، من برای اسلام چه کرده ام؟ جز این که وسط این امنیت و عزت پشت وارو زده ام و حتی زورم میآید یک روز قدسده دقیقه به خاطر خدا با دهان روزه پیاده راه بروم, آن هم نه پا برهنه! نه فاصلهی کمال الملک تا دارالسلام! فقط ده دقیقه با کفش
نه! جان من عزیزتر این حرفهاست که بگذارمش پای آرمانم. بخوابم توی خانه بهتر است!
زنده باد خودم!!!