اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونهی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.
وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم.
ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که ارادهی من بالاتر از ارادهی همهی عالمه.
به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم... یعنی خدا رو با شکستنِ ارادههای آدمیان شناختم.
و هممون این مدت فسخ العزائمِ خدا رو دیدیم. چقدر برنامهها چیده بودیم که بهم ریخت به سادگیِ چند نانومتر!!!
پ.ن: حالا که مراسممون جور نشد،شما محبت کنید و برای شادیِ روحِ بابامون یه صلوات و اگه دوست داشتید یه فاتحه بخونید :)
۹۸/۱۲/۲۰