گاهی وقتا که حالم بده، یا به شدت عصبانی هستم، یا غصه دار و غمگینم، دلم میخواد بیام تو وبلاگ یه چیزی بنویسم... دوست دارم بگم که حالم بده، شاید یه کم غمم تسکین پیدا کنه. ولی نمیتونم... نمینویسم...
به خودم میگم چرا بقیه باید جور حالِ بدِ منو بکشن؟ چرا با دلِ گرفته ت میخوای دل یه عدهی دیگه رو هم به درد بیاری؟
دقیقا معادل این رفتار رو هم تو دنیای حقیقی دارم، واسه همین نمیتونم با کسی درد دل کنم، مگر خیلی محدود، و با آدمای خیلی خاص... شاید به همین دلیل دیگران فکر میکنن خیلی بی غصه، الکی خوش، و دم به تو هستم! نه که نخوام، نمیتونم... و همینه که آدم روز به روز در خلوت خودش فرومیره و تنهاتر میشه....
اینجور وقتا فقط مدام تو دلم میخونم: سینه مالامال درد است،ای دریغا مرهمی...
آبجی مریم هم اینجور موقعا میگه: اگر دردم یکی بودی چه بودی!
آبجی زهرا هم میگه: مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد... و گر پنهان کنم، ترسم که مغز استخوان سوزد...