همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:«آخه کی تو خونهی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پیرزنا باهاش کل کل میکنم: «حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من... مث پیرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونهی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه ببخشم به کتابخونهها.
پیرمرد باز با ناله میگه: کی این دوره زمونه کتاب میخونه آخه؟!
فک کنم دیگه داره سربسرم میذاره، شایدم فکر میکنه من تریپِ روشنفکری برداشتم بخاطر کتابا!
تقصیری نداره، نمیدونه که حتی حضورِ فیزیکیِ کتاب چقدر حال منو خوب میکنه، البته چرا میدونه، خودش هروقت حالم خیلی گرفته ست، یا وقتی خیلی ازش دلخورم، میبردم کتابفروشی و ولم میکنه قاطیِ قفسهها، و خودش میدوه دنبال شیطنتای علی.... میدونه که وررفتن با این کتابا منو تبدیل به یه آدم دیگه میکنه... یه آدم پرانرژی که میتونه یه کوه رو از جاش بکنه!
فک میکنم علی هم این ویژگیِ کتاب دوستیش رو از خودم داره، انقدر عاشق کتابه که شبا تا کتاب نی نی عسلی رو براش نخونم و بغلش نکنه و نذاره زیر سرش، خوابش نمیبره!
یاد بچگیای خودم میفتم، وقتی داداش علی آقا برام از تهران کتاب میآورد، و من چشمام از شدت ذوق برق میزد! الان همون برق رو تو چشمای علی میبینم.
خدا کنه آخر عاقبت این کتاب دوستی بخیر بگذره